perfect blue
اجازه بدهید این مطلب مجموعه ای از مقدمه ها باشد
مقدمه اول
دیدنِ انیمه های ژاپنی مثل خواندن یک رمانِ فانتزیِ جذاب می ماند. در کلیشه ای ترین حالتِ توصیف می شود گفت در دنیایی پر از جزییاتِ جذاب غرق می شوی. هیچوقت فراموش نخواهم کرد اولین باری که قلعه ی متحرک هاوول از میازاکی را دیدم چقدر از آن صحنه ی اول که هاوول دستِ سوفی را می گیرد و از کوچه فرار می کنند بغض کردم یا وقتی متوجه شدم هاوول قلب ندارد چون یک ستاره ی طلسم شده را خورده. پسری که ستاره را قبول کرد. یا موسیقیِ بی نظیرِ قلعه ای در آسمان و بیشتر از همه انیمه ی سریالِ وایولت آوارگاردن. دختر بچه ای که به سرباز ها فروخته شده بود تا از او به عنوان سلاح استفاده کنند و در جنگ دو دستش را از دست می دهد. انیمه از جایی شروع می شود که جنگ تمام شده و وایولت نمی داند زتدگیِ بدون جنگ چگونه است. او همیشه در ارتباط با افرادی بوده که حرف هایشان را به مستقیم ترین شکل ممکن و بدون هیچ کژتابی بیان می کردند تا مبادا اتفاقِ غیر مترقبه ای رخ دهد، اما الان دور وایولت پر شده از آدماهایی که انگار از فضای متفاوتی هستند. ادم هایی که صراحت ندارند. ادم هایی که خودشان را نقض می کنند یا دروغ می گویند چون نمیتوانند احساس های واقعی خودشان را فهم و ابراز کنند و وایولت برای فهم این پیچیدگی ها تصمیم گرفته نامه نویس شود. علی ای حال، با تمام علاقه و احترامم به این کارگردان ها و انیمه های محشرشان باید بگویم کارگردان مورد علاقه ام اما ساتوشی کن هست. دیدن انیمه های ساتوشی کن مثل گوش دادن به صدای یک پروفسورِ جذاب می ماند. جذابیتِ تصاویر و نقاشی هایش تمام حواست را جمع می کند تا در نامحسوس ترین حالتِ ممکن ژاپن را به بهترین نحو برایت به نمایش بگذارد. اولین انیمه ای که از او دیدم پرفکت بلو بود. بعد از دیدنش متوجه شباهتِ زیادش با فیلمِ بلک سوآن شدم و با یک سرچ ساده و چک کردن تاریخِ ساخت متوجه شدم که بلک سوآن از روی این انیمه ساخته شده. ناراحتِ غریبی اش شدم. تعداد زیادی این فیلم را دیدند اما کمتر کسی اسمی از ساتوشی کن برده است. نه فقط بلک سوآن که اینسپشن هم از روی یکی دیگر از انیمه های ساتوشی کن به اسم پابریکا ساخته شده. بهرحال، خواستارِ دوباره تجربه کردن لذتی شدم که از دیدن پرفکت بلو برده بودم، برای همین مابقی انیمه هایی را هم که کارگردانی کرده بود دانلود کردم و دیدم. این مطلب اما قرار است خاصه راجع به پرفکت بلو باشد و قطعا راجب مابقی انیمه هایش هم خواهم نوشت.
مقدمه دوم
دنیایی که پرفکت بلو به ما معرفی می کند برعکس مابقی انیمه ها چندان از جایی که در آن زندگی می کنیم متفاوت نیست. در مرکز این دنیا شخصیت میما کاراگویی هست. یک آیدول جوان. کسی که در صحنه ی اول می گوید که قرار است شغلش را به عنوان یک خواننده ی پاپ پشت سر بگذارد و بازیگر شود. تصمیمی که به مزاج طرفدارانش خوش نیامد. ترکیبِ این فاکتور با عدمِ تمایلِ خودش به این تغییر باعث می شود وارد مجادله ای ذهنی با خودش شود. این مجادله کم کم فرم فیزیکی پیدا می کند و خیال در غالب میمایی که لباسِ قدیمیِ پاپ ایدولی اش رو پوشیده هر روز در زندگی روزمره ی میما ظاهر می شود. تصویری که اولین بار در انعکاس شیشه ی مترو اتفاق می افتد.
رنگ ها در این انیمه اهمیت زیادی دارند. همین طور که فیلم پیش می رود و توهم شدت می گیرد رنگ ها پررنگ تر و پررنگ تر می شوند تا جایی که واقعا چشم را اذیت می کنند. اما این روند اینقد سریع اتفاق نمی افتد. ساتوشی کن تمام توان اش را گذاشته که ما هم قدم به قدم با میما جلو بریم و اطلاعات به اجبار بهمان تحمیل نشود. چهار دقیقه ی بدون مکثی که ما میما را تنها در آپارتمانش نگاه می کنیم، جزییاتِ اتاق میما، ظرفِ ماهی اش، پوسترها، پلی استیشن زیر تلویزیون، کامپیوتر و مابقی جزییات به ما کمک می کند که ارتباطِ واقعی تری با میما برقرار کنیم تا جایی که میما مجبور می شود به بازی کردن در نقش رقاصی که در کلوپ به او تجاوز می شود. صحنه های اروتیک، جیغ های مداوم، رنگ ها و موسیقی باعث می شود تنشی که میما متحمل می شود را ما هم تجربه کنیم. تمام زمان هایی که میما به عنوان یه ابژه ی جنسی به نمایش گذاشته می شود، ما میما را از دوربینِ فیلم برداری، دوربینِ عکاسی و چشم های دیگری می بینیم. از چشم هایی که میما را در راهی ادراک می کنند که خودش نخواسته است و آن ادراک تبدیل می شود به واقعیت میما و این یکی از ترس هایی است که پرفکت بلو با آن سر و کله میزند.
همینطور که داستان جلوتر می رود زندگی میما از کنترل خارج می شود. صحنه ها و موقعیت ها در هم ادغام می شوند و این کات ها اینقدر افزایش پیدا می کنند که نه میما و نه مخاطب دیگر تشخیص نمی دهد کدام ورژنِ واقعیت را دارد زندگی می کند. تشخیص اینکه چه چیز واقعی است و چه چیز نیست، غیر قابل تماییز می شود. همینطور که صحنه ها در هم ادغام می شوند، میما شروع می کند به گم کردن فهم اینکه واقعا کیست و زندگی اش راجع به چیست تا جایی که برای تشخیص واقعیت به خود آسیب می رساند و از طریق رسانه هایی که روزانه راجع به او می نویسند احوال خودش رو دنبال می کند. گرچه شخصیت های دیگری هم مثل استاکر میما و قتل هاییکه اتفاق می افتاد هم هستند که حضورشان این توهم ها را دو چندان می کند.
مطمئنم خیلی ها حینِ دیدن برایشان سوال می شود که چه اتفاقی دارد می افتد اما من فکر می کنم تلاش برای فهمِ اینکه چه اتفاقی در حالِ افتادن است در واقع نکته ی حائز اهمیت نیست. پرفکت بلو یک پازل نیست که حل شود، یک داستان است که باید تجربه شود.
مقدمه سوم
من یک تمایلِ مخفی به دنبال کردن اخبارِ جنایی دارم. در حینِ دنبال کردنِ این اخبار خبری خواندم مربوط به خودکشی یک آیدول ژاپنی. داستان از این قرار بوده که این آیدل مخفیانه دوست پسری داشته و با او وارد رابطه جنسی می شود. خبر پخش می شود. این خواننده از گروه اخراج و از صنعت سرگرمیِ ژاپن طرد می شود. ضد طرفدارهای بسیاری پیدا می کند و به واسطه ی فشار های بسیار، نهایتا خودکشی می کند. این اتفاق، اتفاق یکباره ای در ژاپن نیست و دقیقا چیزی که این میان پرفکت بلو و تجربه ی نوسانات میما را از مابقی فیلم هایی که در همین رابطه ساخته شده متمایز می کند، در مرحله ی اول، خود ژاپن است. چنین مسئله ای برایشان به شدت سنگین است چرا که آیدول ها برایشان به شدت گره خورده با پاک دامنی و معصومیت هستند. در صحنه های اولی فیلم، وقتی میما روی صحنه دارد می خواند و میرقصد، تمام تصویری که از او ساخته شده را در دستان استاکر می بینیم. صحنه ی به جا و دقیقی که چندین لحظه را در خودش رقم زده است.
(وبلاگ اجازه ی درج عکس را نداد یا حداقل من بلد نیستم عکس آپلود کنم.)
در این صحنه، ما متوجه می شویم استاکر عاشقِ تصویرِ بازنمایی شده از میما شده است. فانتزی حولِ این تصویر مفصل بندی می شود و شکافِ بینِ این تصویر و ساحتِ واقعی را نمی بیند. ( منظور از ساحتِ واقعی البته واقعیتِ راستین و پیوسته ای نیست بلکه منظور وجودِ چیزی خارج از فانتزی است). وقتی که این کانسپت از میما با تغییرِ شغلش از آیدولی به بازیگری که قرار است صحنه ی تجاوز را بازی کند، گرفته می شود این دو ساحتِ فانتزی و واقعی با هم برخورد می کنند. کلش صورت می گیرد و خلا به چشم استاکر می آید. او دور این خلا می چرخد چون نمی خواهد با آن ساحت واقعی رو به رو شود چرا که این مواجه میل را می کشد در حالی که بنای میل ارضا نشدن است. میل باید بچرخد.
بعد از چاپ شدن عکس های اروتیک میما روی مجلات، میلِ استاکر با شدتِ بیشتری با این ساحتِ واقعی رو به رو می شود. جنون، که شکلی از مواجهه با امر واقعی است، شکل می گیرد. او شروع می کند به کشتنِ کسانی که به خیالِ استعلایی او از میما خدشه وارد کردند. منطقِ این میل اما وسواس است و منطقِ وسواس، بازتولید. دایره ی تکراری که خروج ندارد. خشونتِ محض می طلبد. یا تکه تکه می شوی و به اندازه ی خیالِ من در می آیی یا تو را می کشم. استاکر تا این مرحله پیش می رود و میما را تحتِ هر گونه فشارِ مستقیم و غیرمستقیمی می گذارد و به او القا می کند، او دیگر کسی که باید نیست. (حینِ نوشتن این پاراگراف، این ایده در ذهنم دائم تکرار می شد که به واسطه ی این کلش بین ساحتِ فانتزی و واقعی، در سطحی متفاوت، چقدر روابطِ عاطفی قابل درک تر می شوند و چقدر همه چیز می تواند در همین خلاصه شود).
مقدمه ی چهارم
تقدس و معصومیت در ژاپن البته خیالِ منسوب داده شده به طرفداران تنها نیست. این میان، میما خود هم در حال فروپاشی است چرا که تقدس بدن در ژاپن ریشه دار تر از این حرفاست و فروپاشیِ بدن به منزله ی فروپاشیِ ذهن است.
بگذارید از اینجا شروع کنم برای شکل بندی این ذهنیت. چند وقتِ پیش به خواستِ امیرحسینِ پاکروان فیلم پرتره ی زنی در آتش را دیدم. چیزی که از فیلم خیلی خوب در ذهن نگه داشتم، حکایتِ ارپنوس و انوردیکه، برگرفته از دهمین دفتر منظومه دگرگونی ها از شاعر رومی اوید، بود. حکایت از این قرار است که ارپنوس می میرد و به جهان زیر زمین منتقل می شود. انوردیکه برای آوردنِ معشوقش به جهانِ زیرین می رود و آنجا شرطِ بازگرداندنِ ارپنوس این است که انوردیکه صبوری پیشه گیرد و تا رسیدن بر روی زمین به ارپنوس که در پی او می آید نگاه نکند. انوردیکه طاقت از کف می دهد و به پشتِ سرش نگاه می کند و ارپنوس برای همیشه به جهانِ مردگان برمی گردد. بعد ها متوجه شباهت بیش از حد این حکایت با دو شخصیتِ ایزانامی و ایزاناکی در ژاپن شدم اما با یک تفاوتِ بنیادین. در مذهب شینتو که ریشه در خاک ژاپن دارد شش نسلِ اولِ خدایان همه مظاهری از طبیعت بودند و زمین به وجود نیامده بود. در نسل هفتم، ایزانامی و ایزاناکی، خدایان زن و مرد، به وجود می آیند. آن ها با نیزه ای از جانب خدایان بر فراز پل معلق بهشتی می ایستند و آب اقیانوس ازلی را هم می زنند. وقتی نیزه را بیرون می کشند چند قطره از آن آب به پایین می چکد و خشکی اینگونه ساخته می شود. به این ترتیب آنها مهمترین شمایلِ پیدایشِ زمین و انسان در اساطیر شینتو محسوب می شوند. بعد ها وقتی ایزانامی می میرد و راهی جهانِ زیرین می شود. ایزاناکی که مشتاق بازگرداندنِ اوست در پی اش به جهان مردگان می رود. در این حکایت هم شرط بازگشتنِ ایزانامی صبر ایزاناکی است. از او درخواست می شود که تا زمانی که روحِ جهانِ زیرین اجازه ی بازگشت به ایزانامی نداده است، ایزاناکی به او نگاه نکند. ایزاناکی قول خود را می شکند و پنهانی ایزانامی را نگاه می کند و در میابد که تمام بدنش پوسیده است و کرم ها در آن می لولند. همین تصویر باعث ترسش می شود و به سمتِ زمین فرار می کند. تفاوتِ بنیادینِ این دو حکایت مرکزیت بدن در حکایت ژاپنی است. بدن در ژاپن، قداست دارد. رد این تقدس را میتوان در اساطیر و مذهب، آداب و فرهنگ و حتی دایره ی لغاتشان جستجو کرد.
در دایره ی لغات ژاپنی برای مدلولِ بدن شش دال وجود دارد که تا امروز هم حتی کاربرد دارند. نیکوتای (بدنی که میلِ جنسی را درک می کند و خواست های تنانی را تجسم می بخشد)، سی کاگو و سی شین (بدنی بدون امیالِ طبیعی و افسارِ گسیخته ی انسانی. بدنی که میلِ جنسی را یا نمی شناسد یا این میل برایش شاعرانه است. بدنی رمز آلود و مقدس)، کوکوتای ( بدنی سیاسی شده و ملی. بدنی که در انیمه ی بازیگر هزاره ی ساتوشی کن به نمایش گذاشته می شود. بدنی که در مطلبی که در رابطه با آن انیمه خواهم نوشت بهش ارجاع خواهم داد). نیکوتای به علت تقبیح بدن جنسی و عدم تمایل ژاپنی ها برای بازیابی/ بازنمای/ تجسم هویت خود در این بدن، کاربردی نداشته و سی کاکو و سی شین در نظام معنایی ژاپن تثبیت یافته بودند و حین جنگ جهانی دوم به دلیلِ غالب شدنِ گفتمانِ میهن پرستی کوکوتای هم پر کاربرد می شود.
ردِ این قداست را اگر بخواهیم در آداب و فرهنگ شان هم جسنجو کنیم، به نمایش ها کابوکی، مراسم چایی خوری، سامورایی ها و نحوه ی لباس پوشیدن و جذاب تر از همه گیشاها برمی خوریم. نوشتن راجع به تک تک این ها در حوصله ی این متن نمی گنجد پس صرفا برای ملموس تر کردن فضایِ فکری ژاپن با ردگیری این قداست در گیشاها به پایان می رسانم. قطعا گیشا یکی از بزرگترین مولفه هایی است که بعد از شنیدن اسم ژاپن در ذهنمان متصور می شویم. روسپی هایی مختص به ژاپن با لباس هایی با لایه های متعدد که بدن را در هر لایه بیشتر و بیشتر در خود پنهان می کنند. به این لباس ها کیمونو می گویند. در کیمونوها موضوعِ اندازه بودن مطرح نیست. آنها سایز ندارند. این لباس برای نیکوتایی طراحی نشده، برای بدنی فیزیکی که ابعادش در هر فرد فرق می کند. هدف این است که تمامی بدن ها در این لباس به شکلی یکسان درآیند و بدن را به انقیاد خودش درآورد چرا که به انقیاد در آورد بدن برایشان نشانه بر به اختیار در آمدن ذهن است. نابودی، تحقیر و فروپاشی این بدنِ مقدس در این سرزمین، ویرانیِ ذهن بود. بدنِ گیشا برای حفظ خود زیر این لایه ها پنهان می شود تا تبدیل به بدنی رمز آلود شود. هیچ بخشی از فیزیک زنانه حتی رنگ پوست شان عیان نیست. آنها تمام صورت خود و گردن خود را رنگ می کنند و آرایش نقاشی مانندی بر روی صورتشان است که آنها را شبیه به یک قطعه ی هنری یا یک تابلوی نقاشی می کند. گیشا هم نمایشِ زیباییِ زنانه یِ ساخته شده است و هم در لباس و آرایش از بدنِ جنسی دور می شود. پدیده ای است برای لذت بخشیدن به مردان اما منحصر به حظ بردن از زیبایی نه وارد شدن به مرز های جنسی. در فیلم خاطراتِ یک گیشا تمامی این ها به وضوح به نمایش در آمده است.
اگرچه بعد از جنگ و شکست ژاپن، قداستِ این بدن تا حدودی فروریخته می شود و نیکوتای روی کار می آید تا جایی که ادبیاتی تحت عنوانِ ادبیاتِ جسم روی کار می آید و مدتی بعد دوباره بسته می شود. هر چند روی کار آمدن نیکوتای و ادبیاتِ جسم خود در راستایِ احیایِ غرورِ مردانگی از کف رفته بود نه تلاش برای آزاد کردنِ بدن زنانه. همانطور که لورا مالوی در مقاله ی خود تحت عنوان لذتِ بصری و سینمایِ روایی به طور مفصل و دقیق این مسئله را در سینما دنبال می کند که اگر چه سینمای آلترناتیو می خواهد از آزادیِ بدن ها حرف بزند اما هنوز در خدمتِ جامعه ی مرد سالار است و به مرد حسِ ارضا شدن از قدرت می دهد. از طریق آن مقاله خیلی خوب می شود دلیل روی کار آمدن نیکوتای در ژاپن را تبیین کرد.
به پرفکت بلو برگردم.
با پیش زمینه ای تلاش به ایجادش کردم، درکِ نوسانات و توهم های میما باید ممکن تر و عمیق تر شده باشد. این مسئله، به واسطه ی کانتکس اش، دیگر یک تعارضِ طبیعی نیست که به واسطه ی تاک تیک های سینمایی با شدت و حدت خاصی به نمایش گذاشته شده باشد که فاجعه را جذاب کنند و به مصرفِ مخاطب برساند. اگر از اصلاحاتِ روانکاوی بخواهم استفاده کنم، ایگو یی که در این کانتکس غرق شده و همیشه لیبیدو هایی که از این اید می جوشیدند را کنترل و سرکوب می کرده، حالا نمیتواند این فرایند را تکرار کند. مسلما وقتی ایگو نمی تواند اید را کنترل کند و ضرورت ساختاری اش با این سرعت عوض می شود، دستگاه روان به هم می ریزد و این نوسان به شکل هولناک تری خودش را ابراز می کند.
مقدمه ی پنجم
تکنولوژی در این انیمه یکی دیگر از این فاکتورهاست. سالی که این انیمه ساخته شده اینترنت و تکنولوژی به تازگی موضوعیت پیدا کرده و در حال گسترش بود. در یکی از صحنه هایِ اولیِ فیلم، وقتی میما از میانِ طرفدارانش به سمت ماشین حرکت می کند، شخصی فریاد میزند (من هر شب اتاق میما را چک می کنم). این تحتِ نظر بودن میما را نگران می کند. با مدیر برنامه ی خود که در میان می گذارد متوجه می شود منظور وبسایتی با نام او بوده. برای رفعِ کنجکاوی کامپیوتری می خرد و با کمکِ این و آن کم کم یاد می گیرد که چطور از آن استفاده کند و سایت های مربوط به خودش را چک می کند.
مهم ترین خصیصه ی تکنولوژی کنترل پذیر کردن است. شما با یک کلیک به حجم زیادی از اطلاعات دسترسی پیدا می کنید. به واسطه ی این، وهم ایگو که محورِ جهان است گسترش پیدا می کند اما همزمان، گستره یِ نفوذِ آن چیزی که ایگو نمی تواند کنترل کند هم بالا می رود. و چیزی که ایگو قادر به کنترلش نباشد تبدیل به دیگری، همسایه، دشمن می شود.
حالا میما اولین مواجه اش با اینترنت را تجربه می کند و با سر زدن های اولیه اش به وبسایت هایی که راجع به او می نوشتند، هیجان زده و خوشحال می شود. اما کم کم با حجمِ اطلاعاتی راجع به خودش رو به رو می شود که نمی تواند کنترلشان کند. اطلاعات و خیال هایی که نه تنها تمایلی به اشتراک گذاشتن شان نداشته، بلکه انتشار آن ها را غیرممکن می دانسته تا جایی که میما فریاد می زند، تو کی هستی؟ چطور اینقدر می دانی؟ در ادامه ی فیلم، با گم شدن فضا و زمان، میما برای کشف خودش، به این رسانه ها تکیه می کند.
مقدمه ی ششم
برای نوشتن این مطلب از کتاب "جنگ ها و بدن ها" از نغمه ثمینی و "خود و نهاد" از زیگموند فروید استفاده کردم و "لذت بصری و سینمای روایی" از لورا مالوی در فهم بهتر مطالب تا حدودی کمکم کرد. خواب هایی که میما می دید هم از طریق مقاله ی "خود و نهاد" قابل درک تر می شود که این در مطلب دیگر بدان اشاره ای نکردم.
Watashi wa anata o aishiteimasu