قاتل همیشه به صحنه ی جرم برمیگرده
فردا شب دارم برمیگردم جایی که توی تمام یک سال گذشته خونه خطابش کردم. خونه ای که علیرغم همه بالا پایین ها بهش تعلق داشتم وهر سرخوردگی اینجا من رو بیشتر بهش وصل میکرد. یک ساله اینجا چیزی ننوشتم. نه که نخواستم یا حتی سرم شلوغ بوده باشه. خدا میدونه چه روزایی رو به بطالت کامل گذروندم. همیشه یه جور بود که انگار دلم نمیخواست ردی از خودم بذارم اما همزمان میل به گفتن همه چیز هم داشتم. از تعلق بین دو زبان تا در ستایش سکوت. از شرق تا غرب. از خوزستان تا اصفهان. از تنهایی و شلوغی. از پشه ها و بی کولری. از نداشتن خلوت. از همه چی. اما نشد. انگار هنوز جاگیر نشده بودم.
دو روز دیگه، پنجشنبه ساعت ۶ و نیم، حرکت میکنم به سمت ایران. لحظه به لحظه ی چند روز گذشته رو خوشحال بودم اما الان که فقط دو روز به سفرم مونده استرسی فلجم کرده که بعد از سه ساعت از این دنده به اون دنده شدن توی تخت به نوشتن هجوم آوردم برای تخلیه اش. چرا آشوبم؟ مسافت؟ فاصله؟ برنامه ی فردا و پس فردا رو هزار بار با خودم مرور کردم. اما هنوز هم ذهنم به هزار در داره میزنه. اره خب. استرس خونه پیدا کردن هم دارم. استرس کار هایی که تو ایران باید حواسم بهشون باشه. خونه و قرارداد، درخواست برای وام، انتخاب واحد نهایی، برداشتن کورس سینما، امتحان، فکر به پایان نامه، کامل کردن سی وی، سرچ کردن برای کار، کلاس زبان ایتالیایی.
خدای من. خسته ام. این سفر قرار بود برای استراحت باشه. استرس های اینجا، اونجا هم قراره از پا درم بیارن.
دلم یه خونه میخواد. یه جا که توش راحت نفس بکشم و بگم مال خودمه. دلم میخواد احساس تعلق کنم. به چیزی. به کسی. اذیتم. امیدوارم هیچوقت هیچکس اینو نخونه. بدترین چیزی بود که میتونستم تو این دوران بنویسم.
قاتل همیشه به صحنه ی جرم برمیگرده. اینو شرلوک هلمز میگفت. من که برگشتم.
- ۰۰/۱۰/۰۸