پلاک 247
در فسلفه بدن، به خصوص آثار مرلوپونتی، چهره یکی از جدی ترین بحث هاست. اینکه چهره ی دیگری به عنوان یک هستی بشری چگونه فرد را به سخن وا می دارد و این دیگری تا کجا هستی گوینده را تعیین می کند. تا جایی که به یاد دارم نوشتن برای من فقط منزلگاه خیال بوده نه گفتن.اگر تخیلاتم را به زبان می آوردم احمق فرض می شدم اما اگر می نوشتم شان دقیق و تیز بین محسوب می شدم. چه کسی دوست ندارد جای تخقیر،تحسین شود؟ نوشتن به مثابه ی گفتن اما همیشه برایم کار دشواری بوده. ترجیح می دادم برای کسی که در اتوبوس کنارم نشسته راجع به اتفاقاتی که دارد درونم می افتد صحبت کنم تا اینکه تلاش کنم برای نوشتن، چون در مواجهه با چهره خیلی چیزها دوباره برای خودم آشکار می شد و همزمان دیدن حالت چهره ی دیگری امکان شنیدن جیغ ممتدی که در سرم بعد از گفتن کشیده می شود رو کم می کند. حقیقت این است که من آدم ضعیفی هستم. دچارم به یک اندوه و انزوا که برای رفعش دائم دست به دامن فرار بوده ام تا که خودم رو از این وضعیت جدا کنم در حالی که فرار مقصد نمیطلبد و من را به خانه ی اول برمی گرداند. پارادوکس وحشتناکی که هر چی بیشتر دست به دامنش می شوم، به همان میزان عمق این ضعف، کابوس، انزوا عمیق تر می شود. عمر آدم های زندگی ام به زور به سال می رسد چرا که بعد از هر یادآوری ضعف، آنها را حذف کرده ام و بدین ترتیب من مانده ام و صندلی اتوبوسی که دیگر خالی است. دلیلی برای برگشت ندارم و و تواناییام برای برقراری روابط اجتماعی در راستای بقا افتضاح است. دیروز در آینه نگاه کردم و عملا دلم برای خودم سوخت. صورتم پر از جوش شده و گودی زیر چشم هایم عمیق تر. دستانم هم بیشتر از پیش عرق می کنند و تمایل دارند از جا کنده شوند. بدنم دیگر توان همراهی ندارد. انگار که بخواهد خودکشی کند طوری که کسی نفهمد خودکشی بوده. میل به فراموش شدنم در ذهن تک تک آدم ها باعث شده از هر شکل از اعلام حضوری فراری باشم اما تا کی می خواهم از ترس اینکه نگاهی روم زوم شود فراری باشم؟ علاقه به سکون، حفظ آرامش و نبودن یک طرف، تمایل به کمال، تمایل به همه چیز دانی، تصاحب قدرت، اعمال فشار، پریدن، جا به جا کردن مرز ها طرف دیگر. این وسطم و نمیدانم چه می خواهم. برای اولین بار در زندگی تنها چیزی که از این من ها دورم میکند خواندن و یادگرفتن است. طوری از این میل سرریز شده ام که انگار فراموش کرده ام اگر در کشور دیگری به دنیا آمده بودم، میخواستم رقاص شوم و بدون فکر، بچرخم و بچرخم و بچرخم. خواندن، تنشی در خود دارد. تنشی که شاید ریشه در ناکافی بودن دارد. هرچه می خوانی کم است، کافی نیست، نمیرسی. حد و مرز ندارد. وجدان معذبی به بار می آورد که دائم باید خودش را از هرچیزی بکند تا برسد. خودم را می کنم اما نمی رسم. در این عذاب بی پایان گیر افتادم. می خوانم، عذاب می کشم. می خوانم. عذاب می کشم. می خوانم. عذاب می کشم. خسته ام. چاره ای ندارم. می خوانم. عذاب می کشم. می خوانم. عذاب می کشم. فکر می کنم. عذاب می کشم. به دور و بر خود نگاه می کنم. اگر ذهنم توانایی کنترل بدنم را داشت، قطعا تشنج می کردم اما تکیه بر این دوگانه ذهن/بدن تکیه ی پوچی است.
اینجا قرار است فعلا صندلی کنار اتوبوس من باشد تا به مقصد برسم بلکه در این راه بتواند ذره ای از این تنش، کم کند.
اسمم مرضیه است. اسمی که هیچوقت دوستش نداشتم.
- ۱ نظر
- ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۰۴