به خاطر نامه ای که دارسی به دوشیزه الیزابت بنت داد
این متن آشفته بازاری است از سر هجوم عواطف. نه سر دارد نه ته و یحتمل سرشار باشد از خاطرات نزدیک و دوری که جز برای خودم معنایی ندارد.
تا به حال تا این حد زیر فشار احساسات نبوده ام. به نگاهی اشک از چشمانم میریزد و سر تا پا خود را گم میکنم. مرز ندارد. خوشحالی یا غم نیست. نمی دانم چیست فقط میدانم هست. هر چیزی توانایی آن را دارد که بر روی ام تاثیر گذارد و تا مدت ها اجازه ندهد از حصارش خارج شوم. تجربه ی عجیبی است. اعتراف می کنم در هیچ برهه ای از زندگی ام اینقدر عواطف به خرج نداده ام حتی زمانی که عاشق بوده ام. تکاپوام را یادم است. انزجار توامان با علاقه ام را یادم است اما از این جنس نبود. این چیز دیگری است. اما بله. من عاشق بوده ام. روز هایی را به یاد می آورم که رو به روی اش می نشستم و هیچکدام از معیار های مورد نظرم را در او نمیافتم اما باز هم دوستش داشتم. سلول سلول بدنم دائم به من اخطار می دادن بابت نامناسب بودنش اما توان مقابله نداشتم. دوستش داشتم به واقعی ترین حالت ممکن. برای فرار از این حس هر کار ممکنی که از دستم بر می آمد انجام می دادم. نهایتا زمان اجازه داد که بگذرد. هیچ وقت متوجه علاقه ام نشد. تا این اواخر که اشاره ی کوچکی کردم و به گمانم باز هم نفهمید. گذشت اما من هنوز در میان تمام دوره هایی که کسی را دوست داشتم، او، برایم جور دیگری است. با این وجود، حتی در این علاقه ی ناب زندگی ام هم حتی ردی از این شکل از هجوم عواطف نبود. اینقدر همه چیز مستقیم وارد بدنم نمیشد. یک هفته پیش بود. ساعت چهار صبح از خواب پریدم. من خواب بد زیاد می بینم. اینقدر خواب هایم آشفته هستند که نهایتا وقتی به مرز بیداری نزدیک می شوم متوجه خواب بودنش می شوم بعد از بیدار شدن چشمانم را میبندم و سعی میکنم با مداخله ی خودم یک سری جاها را تغییر دهم. ناراضی نیستم. برایم مثل این می ماند که به سینما رفتم و مشغول دیدن فیلم ترسناکی هستم. یکم سر و صدا، ترس و ناراحتی اما نهایتا این لذت است که برایم باقی می ماند. هفته ی پیش اما خوابم روند پیوسته ای داشت. بیشتر روایت بود تا اینکه خواب باشد. یک تماس تلفنی بود که در طی آن یک سری اطلاعات رد و بدل می شد که بعد از شنیدن هر کدام فقط یه فکر در سرم وول می خورد. یعنی دیر کردم؟ من توی زندگی ام، فعلا، تنها یک هدف دارم. حاضرم هر کاری کنم تا به آن هدف برسم و در آن خواب، حین آن تماس، فقط این صدا توی سرم بود که یعنی دیره؟ دیگه دیره؟ دیگه فایده نداره؟ دیگه نمی تونم؟ بیدار شدم. میدانستم حتی اگر چشمانم را ببندم هم دیگر نمی توانم فاعل این خوابم باشم. واقعی بود. دقیقا از همان جنس خوابی که در اردیبهشت 96 دیدم و نادیده گرفتمش و تا مدت ها بعد خود را بابت به آن خواب سرزنش کردم. باید خوابم را دست نخورده حفظ میکردم. جای شرم است برای من جامعه شناسی خوانده این حرفا را زدن. همیشه ادعا دارم چیز ها را نباید به بیرون از خودشان حواله داد و الان پای خواب های خودم را به واقعیت باز کردم. تجربه ی شخصی انگار هنوز یک پایش از همه چیز بالاتر است. چقدر پریشانم. بیشتر از همیشه نیاز دارم برخورد هوا با بدنم ایجاد درد نکند.
چند روز پیش آزمون داشتم. حین جواب دادن به سوالات به همه چیز فکر میکردم جز چیزی که باید. یادم به کاراته بود. آخرین مسابقه ی کاراته ام را یادم است. بعد از یک سال تمرین کردن مدام. وقتی می خواستم وارد زمین شوم قبلش به خودم گفتم فقط میخواهم تمام شود. بدنم تحمل این حجم از استرس را ندارد. برخلاف دوستانم که وقتی وارد زمین می شدند همه چیز را فراموش می کردند و از استرس خالی می شدند من همه چیز را به یاد می آوردم. شل میشدم. فقط دلم میخواست تمام شود. صدای سنسی را می شنیدم که داد می زد مرضیه حمله کن، دفاع کن. حواس چشمانم خوب جمع بود که اگر الان حمله کنم امتیاز می گیرم اما جوری که انگار با خودم لج کرده باشم، تکان نمی خوردم. توانایی تکان خوردن نداشتم. تمام یک سال تمرینم در همان دو دقه خلاصه شد. بعد از آن از موقعیت فرار کردم و دیگر آن حوالی پیدایم نشد. سه روز پیش سر جلسه ی آزمون همین احساس را داشتم. حجم زیادی از استرس رو متحمل شده بودم که به دستم توانایی عملکرد همزمان با مغزم را نمی داد. به هم ریخته بودم و فقط می خواستم تمام شود. خیال کردم به کسانی که بعد از آزمون به آنها زنگ می زنم و می پرسم چرا؟ چرا هیچ وقت خدا توانایی کنترل هیچ چیزی را نداشتم؟ چرا هیچوقت نمی توانم؟ از خودم دلخورم. نمیدانم آزمون را چه کردم. نهایت اگر بدد باشد دوباره ازمون می دهم اما از خودم واقعا دلخورم. تا بدین حد ضعف؟ ترسم بیش از حد دارد ریشه می دواند.
بعد از تمام شدن پاراگراف قبل، ذهنم منحرف به آینده شد. هدست را برداشتم و جلوی آینه خودم را در آینده تصور کردم و بعد از فرط خستگی خوابیدم. قبل از خواب به امیر گفتم تحقیقات جدید نشان داده اند که خواب بد، مهار کننده ی ترس در بیداری است و در واقع نوعی روش درمانی برای اختلالات اضطرابی است که به عملکرد بهتر مغز در واکنش به تجربه های ترسناک بیداری می شود. اگر این طور است خوشحالم که خواب های بد می بینیم. امیر به واسطه ی تجربه ی بدی که اخیرا داشته است، خیانت، خواب های بد می بیند. از بعد از اخرین صحبتی که باهم داشتیم هنوز متعجبم. به گمانم گنگ ترین کنش انسان برای من تا به حال خیانت است. هیچ جوره نمی توانم درک کنم. در ابتدایی ترین سطح حتی که چطور اصلا ادمها حوصله اشان می شود. من بعضا خودم از ادم های دور و برم هم خسته می شوم و به هر طریقی از خودم طرد شان می کنم. چطور مردم حوصله دارند که دو نفر را با هم هندل کنند. هیچ جوره برایم قابل درک نیست. نبوده و به گمانم نخواهد بود.
نوشتن این متن تا الان به سه روز رسیده است. خط روایی مشخص ندارد و نمیدانم به کجا هم قراره برسد. پرش ذهنی جز عادات این روزهایم است. یادم به روزهایی است که برای نوشتن از موسیقی کمک می گرفتم. آمادگی فکری ام از دل آهنگ بیرون می آمد. با عوض شدنش شبکه ی فکری من هم عوض می شد و نبودنش پیوستگی را هم از بین می برد. الان که می نویسم همزمان به هزاران چیز فکر می کنم. به وابستگی لامتناهی ام به موسیقی. به جوزفین. به دستان سرد. به گفتن. به شنیدن. به خاطرات. به نامه ای که دارسی به الیزابت داد. ذهنم دائم دنبال جزئیات میدود. از خاطره نوشتن خسته شدم. از تکرار روزمرگی هایم در نت هایم خسته شدم. ذهنم به اندازه ی کافی قدرت به خاطر سپردن همه چیز را دارد پس چرا باید در جهت ماندگار کردن شان بنویسم؟
روزی که وبلاگم را باز کردم تنها یک قصد داشتم. خوانده هایم را مکتوب کنم. جستار نویسی را تمرین کنم و به مغزم را مجبور به فکر کردن کنم. الان که دارم این ها را مینویسم دلم میخواهد فیلم کد ناشناخته از هانکه را باز ببینم در این روزهایی که من نمیتوانم نفس بکشم بر سر زبان ها افتاده است. بلکه دوباره دیدنم موجب شود مواجهه ی بهتری نسبت با قبل با این فیلم داشته باشم و بعد بیاییم اینجا مطلبی را با عنوان من نمیتوانم نفس بکشم بنویسم و برای نوشتن از آن فیلم کمک بگیرم. اما نمیتوانم. همزمان تمایلی به فکر کردن ندارم. دلم میخواد منبع احساسات باقی بماند. دلم میخواهد به پدر کچلی فک کنم که تمام زندگی اش را وقف جمع آوری گونه های مختلف حشرات کرده است. دلم میخواهد به شهر آینه ها فکر کنم. دلم میخواهد یکبار دیگر سوار اتوبوس شوم. دلم میخواد یک فضای ملموس دیگر خلق کنم. دلم میخواد بلند شوم و برای خودم برقصم. دلم خیلی چیزها می خواهد. اما این روزها یا خوابم و یا سرشارم از احساسات نامشخص. از فرط استراحت خسته شده ام. بلاخره میتوانم از این کلمه در این لحظه استفاده کنم.
به استیصال رسیدم.
- ۱ نظر
- ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۳