برداشت اضافی

اشتهای زیادی برای زندگی و توانایی بلعیدن یک بز کامل را دارم.

برداشت اضافی

اشتهای زیادی برای زندگی و توانایی بلعیدن یک بز کامل را دارم.

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

در ردِ باورِ گذشته ها گذشته

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۱۰ ب.ظ

خانه ی جدید سوای از تمام ویژگی های مثبتش، شب ها، عملا قرارگاه مورچه هاست. قبل تر ها یکی از تفریحات وقت گیرم کشتن مورچه ها بود. آنها را می کشتم با این تفکر که با خاتمه دادن به زندگی جمعی شان دارم بهشان لطف می کنم در حالی که از آنها متنفر بودم. قضیه ریشه دار تر از این حرفا بود. آنها برای من حامل ترسی بودند که به خاطرش  یکی از عزیزترین چیزهایم را از دست دادم. بچه بودم. خفن ترین اسباب بازی ممکن را عمه ام از تهران برایم خریده و فرستاده بود. تمام بچه های کوچه آرزو ی داشتنش را داشتند. اسمش را گذاشته بودم کانگورو. یک میله ی زرد رنگِ تقریبا هم قد آن موقع هایم بود که در بالای خود دو دسته داشت و در پایین اش فنر و بالا فنر هم دو جای پا. دسته ها را می گرفتی، پاهایت را روی جا پا می گذاشتی و با فشار وارد کردن به فنر به این ور و آن ور می پریدی. می توانستی در یک نقطه پرشت را متمرکز کنی یا هم که پرشت را هدایت کنی و همزمان مسیری را هم طی کنی. اسباب بازی خفنی بود و هیچکس هم در همسایگی مثل اش را نداشت. ابتدایی بودم و مدرسه ام سر کوچه مان بود. برای همین مسیر را به جای سرویس، با کانگورو ام طی می کردم. آن دوره اوج زمانی بود که مادرم با وسواس درگیر بود. هر روز وقتی از مدرسه بر می گشتم باید خودم و کانگورو در حیاط شسته می شدیم و بعد وارد خانه می شدیم. اما شسته شدن در حیاط آداب خودش را داشت. وقتی وارد می شدم فرم مدرسه ام را بیرون می آوردم، شلوارم را تا بالای زانو ام تا میزدم و کانگورو را در قسمت مخصوصی از حیاط می گذاشتم. مادرم اول تمام حیاط را می شست و در همین حین من را در کنجی بدون هیچ گونه حرکتی منتظر نگه می داشت که با حضورم در مابقی فضا برایش خیالی جدید درست نکنم. اول حیاط بعد کانگورو و نهایتا من.  وقتی تنها گوشه ی خشک حیاط برای مدت ها منتظر میماندم که نوبت به من برسد، تمام مورچه ها به پاهایم حمله می کردند. تعدادشان واقعا زیاد بود. من نه می توانستم قدمی بردارم نه می توانستم بهشان دست بزنم. برایم وحشت خالی بودن. گریه می کردم. نه. از ته دل زار می زدم با اینکه میدانستم افاقه نمی کند. صداهایی که در سر مادرم بود از صدای من قوی تر بود. تنها امید داشتم مورچه ها بیشتر از این پیش روی نکنند و بالاتر نیایند. میدانستم باید فضا را تا جایی که لازم بود ساکت و آرام نگه میداشتم تا مادرم بتوانند شمارشش را تکمیل کند. یک بار اینجا آب ریختم. دو بار اینجا آّب ریختم. سه بار اینجا آب ریختم ... ده بار اینجا آب ریختم. این ها جملاتی بود که دائم با خودش بلند بلند تکرار می کرد و اگر وسطش حواسش پرت می شد از اول شروع می کرد و این به این معنی بود که من تایم بیشتری را باید منتظر میماندم. بعد از کانگورو، وقتی نوبت من می شد، لخت شده وسط حیاط می ایستادم و در حالی که آب را با فشار روی ام نگه می داشت می گفت: بچرخ، بچرخ، بچرخ، بچرخ .... و من می چرخیدم که آب به همه جایم برسد. بعد از تمام شدن این فرایند من اجازه ی وارد شدن به خانه را پیدا می کردم اما کانگورو باید تا یک ساعت زیر آفتاب می ماند تا خشک خشک شود. بعد از مدتی متوجه شدم کانگورو ام دارد زنگ می زند و رنگ زردش به رنگ زشتی تغییر می کند. از طرفی حضورش به معنای درگیری بیشتر من با مورچه ها بود. تصمیم گرفتم فکر راه حلی باشم. نه میخواستم بدون او به مدرسه بروم نه میتوانستم با وحشت از محاصره شدن توسط مورچه ها کنار بیایم. خانه آن موقعمان دو در بود. یک در پشتی داشت که به زیر زمین باز می شد و یک در اصلی که به حیاط باز می شد. آن در پشتی را می شد از طریق پشت بام خانه ی همسایمان از داخل باز کرد. کافی بود در پشت بام را باز بگذارم و بعد از پشت بام آنها وارد پشت بام خودمان شوم و از دری که خودم آن را باز گذاشتم وارد راه پله شوم و در پشتی را باز کنم. تصمیم گرفتم از این طریق با هماهنگی همسایه کانگورو را زودتر از در پشتی به زیرزمین ببرم و بعد خودم از در اصلی به خانه برگردم. نقشه ام هم گرفت. تا مدت ها از این طریق از زیر بار شسسته شدن کانگوروم به اصطلاح در رفتم. تا اینکه یک روز باید یک ساعت زودتر به مدرسه میرفتم. قرار بود سر صف سرود تمرین کنیم و بعد از سرود خواندنمان فیلم برداری شود. برای از دست نرفتن زنگ های کلاسی گفته بودند یک ساعت زودتر به مدرسه برویم. صبح آن روز خواب ماندم و با استرس هایی که مدیر مدرسه بهمان داده بود، وقت بردن کانگورو را نداشتم و باید سریع آماده می شدم و تا مدرسه را می دویدم. آن روز تا بعد از ظهر در مدرسه برای تمرین سرود سراپا نگهمان داشتند. خسته و کوفته به خانه برگشتم و اولین کاری که کردم سر زدن به کانگورو بود. نبود. هر چه گشتم نبود. تمام خانه را گشتم و نبود. از هرکسی میپرسیدم نمی دانست. از مادرم پرسیدم. مادرم رازم را فهمیده بود. مادرم کانگوروم را به نمکی که به کوچه می آمد برای گرفتن زباله های خشک داده بود و در ازای آن نمک گرفته بود. شکستم. از همه متنفر بودم. از مدیر مدرسه متنفر بودم. از فیلم برداری سرود متنفر بودم. از زیرزمینی که قفل نداشت متنفر بودم. از خودم که کانگوروم را ول کرده بودم متنفر بودم. از نمکی که آن را تحویل گرفته بود متنفر بودم و بیشتر از همه از مورچه هایی که مرا ترسانده بودند متنفر بودم. این اولین بار در زندگی ام بود که فعل از دست دادن را تجربه می کردم.

 

در آستانه ی سالگرد فهمیدن یکی از بدترین خبر های زندگیم و یک از دست دادنی که ابتدا خیال میکردم فجیع ترین شکل از دست دادن است، ذهنم شروع کرد به گشت زدن میان خاطرات بدش برای مقایسه و دسته بندی. تمایل شدیدی داشت به اینکه کشف کند صفت بدترین را باید به کدام یکی از خاطراتش اختصاص بدهد. آن از دست دادن دیگر برایم فجیع نیست. چرا که در زندگی زهر های کم جانی وجود دارند که برای شناخت خواصشان باید از آنها بیمار شد. ناخوشی های غریبی که اگر کسی می خواهد سرشت آنها را درک کند باید به آن مبتلا شود.  ما جام زهر را نوشیدیم و در تب سوختیم تا پرده ها برداشته شوند و تنها ما می دانیم که ارزشش را داشته است. گرچه هنوز با فکر کردن به شکل این از دست رفتن، از بشریت ناامید می شوم و قلبم از ناتوانی برای پاسخ پیدا کردن برای چراها درد می گیرد.

 

همین.

 

  • اژدهای کومودو