به گمونم این یک دلتنگی بود
حول و حوش ساعت ده با خلق بد از خواب بیدار شدم. دل دردِ کمرنگی داشتم که می دانستم نهایت تا دو ساعت دیگر قرار است امانم را ببرد. حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم. بعد از ریختن اولین قطره ی خون، به واسطه ی بزرگ شدن زیرِ دستِ زنی وسواس، حمام رفتن برایم سخت است. در حمام جای خالی بعضی از نفرات را زنده کردم و بعد از فکر کردن به زمین و زمان بلاخره آب را بستم. بیرون آمدم. به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم. دلم میل چیزی نکرد. هر آدمِ بالغی می داند که این مقدمه ی کلید زدن به یک روزِ بی انگیزه است. قشنگ ترین لباسِ خانگی ام را پوشیدم و با کراهت نشستم پشت لب تاب بلکه تکلیفِ دانشگاهی ام را تمام کنم.هر چیزی به سراغم آمد جز تمرکز. بلند شدم. قصدِ خوردن کردم. تا می توانستم خوردم. بهرحل مدلِ ویکتوریا سیکرت نیستم که بابتِ گشنگی کشیدن پول گیرم بیاید. با لقمه ی آخر بود که بلاخره آمد. یک قطره ی خون. دردِ دلم، بعد از این قطره رفته رفته زیاد تر شد. ژلوفن خوردم بلکه ساکت شوم اما بدنم به مکعب های کوچکی تبدیل شده بود که درد از هر ناحیه اش شروع میشد و به اوج میرسید و مار وار در دل و کمرم برای خودش به طور تنظیم شده ای پیچ می خورد. چشمانم کم کم سنگین شد. خواب آرامی رفتم. در آرامشِ محض، بدون هیچ دردی، بدون هیچ خوابِ بد دیدنی، بدون هیچ احساسِ سرما و گرما کردنی، معجزه وار، برای سه ساعتِ تمام خوابم برد. ساعت پنج بود. بیدار شدم. خواب خوبی بود. توانم را جمع کرده بود. از تخت بلند شدم. به محض ایستادن متوجه شدم پاهایم توان ندارند. اتاق تاریک بود و جز من، عمه ام که تازه از مُهر رسیده بود در اتاق خوابیده بود. خواستم از اتاق بیرون روم. بعد از برداشتن قدمِ اول متوجه شدم حالم برعکس چیزی که در رویا خیال میکردم، خوب نیست. به تخت برگشتم. استرس کارهایم را داشتم. با موسیقی تلاش کردم انرژی جمع کنم و به درس خواندن برگردم. برادرم پیام داد. به چیزی مرتبط با آینده اشاره کرد. استرسم دو چندان شد. مشخص نبودنِ آینده ترسی به جانم انداخت که تنها خوابِ دوباره میتوانست آزادم کند. مهمان ها برای دیدن عمه ام آمدن و رفتن و من در اتاق برای خودم زیر پتو از این سمت به آن سمت وول می خوردم. عیلرضا جواب خبری که روز قبل بهش داده بودم را داد. چرا به خودم نگفتی؟ از آلمان برات سفارش میدادم راحت تر بود. لبخند زدم. بلند شدم. درس خواندم. دنبال قرص مسکن گشتم. نبود. نودالیت درست کردم. نودالیت خوردم، بدمزه بود. به فردا فکر کردم. به یک ماه دیگر فکر کردم. به دو ماه دیگر فکر کردم و تنها یک صدا در سرم بود. امروز را ول کن.
و ولش کردم.
- ۱ نظر
- ۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۳:۵۸