برداشت اضافی

اشتهای زیادی برای زندگی و توانایی بلعیدن یک بز کامل را دارم.

برداشت اضافی

اشتهای زیادی برای زندگی و توانایی بلعیدن یک بز کامل را دارم.

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

ارسال نامه ای قدیمی

چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۰۸ ق.ظ

سرماخوردگی و تب و لرز عزیز!

خداحافظ

در این دو روز و نیمی که مهمان ما بوده ای امیدوارم متوجه شده باشی که چه میزبان خوبی برایت بوده ام و پا به پا با خواسته های غیرمنطقیت جلو اومدم

بهرحال ما از طرفداران شما هستیم و درسته که بد موقع بودنتون خیلی توی ذوقمان زد و هنوز بخاطر از دست رفتن چهارشنبه های نوشتن با محسن پناهی آزرده خاطریم منتها این چیزی از ارزش های شما برای ما کم نمیکند

ما هنوز از لذتِ در خواب و بیداری بودن و آن توهم های گاه و بیگاه و سوالاتمان مبنی بر اینکه آیا این واقعیت است یا خیال و دست وپا زدنمان برای فهمیدن و بدن درد های شبانه و لرزش از سرمایی که نبود و عرق کردن در زیر پتو و پتانسیل خوابیدن در هر زمان که بخواهی حتی اگر پنج دقیقه ی پیش بعد از شیش ساعت خواب بیدار شده باشی در پوست خود نمیگنجیم

اما امیدوارم بار دیگر در یک دوشنبه ی زمستانی به مهمانی ما بیایی نه در تابستان!

در دنیایِ بیماری ها سلام ما را به خون دماغ عزیز برسان و از دلتنگیمان برایش بگو!

پونزده سالی هست که به سراغمان نیامده

بعد از ان فاجعه ی نامبارک و شیوه ی برخورد مادرم با آمدنش سخت از ما دلگیر است

به او بگویید آن روزها گذشته و ما به سنی پا گذاشته ایم که بدونِ اینکه مادرمان بفهمد میتوانیم میزبانش باشیم!

از او بخواهید در یک روز که مشغول نوشتن هستیم، چنان با شدت سراغمان بیاید که اطرافیانمان را متعجب و ما را شگفت زده کند.

علی ای حال

امیدوارم برای شما هم دو روز و نیمِ خوبی بوده باشد و با خشنودی به دنیای خود بازگشته باشید

با تشکر

مقبهبم

.

پ.ن: مقبهبم=مسئول قسمت بیماری های بدن مرضیه

.

پنج فاکینگ سال پیش اینو نوشتم به وقت مریضی. پنح سال پیش. پنج سال کم نیست. 

  • اژدهای کومودو

قاتل همیشه به صحنه ی جرم برمیگرده

چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۵۸ ق.ظ

فردا شب دارم برمیگردم جایی که توی تمام یک سال گذشته خونه خطابش کردم. خونه ای که علیرغم همه بالا پایین ها بهش تعلق داشتم وهر سرخوردگی اینجا من رو بیشتر بهش وصل میکرد. یک ساله اینجا چیزی ننوشتم. نه که نخواستم یا حتی سرم شلوغ بوده باشه. خدا میدونه چه روزایی رو به بطالت کامل گذروندم. همیشه یه جور بود که انگار دلم نمیخواست ردی از خودم بذارم اما همزمان میل به گفتن همه چیز هم داشتم. از تعلق بین دو زبان تا در ستایش سکوت. از شرق تا غرب. از خوزستان تا اصفهان. از تنهایی و شلوغی. از پشه ها و بی کولری. از نداشتن خلوت. از همه چی. اما نشد. انگار هنوز جاگیر نشده بودم.

 

دو روز دیگه، پنجشنبه ساعت ۶ و نیم، حرکت میکنم به سمت ایران. لحظه به لحظه ی چند روز گذشته رو خوشحال بودم اما الان که فقط دو روز به سفرم مونده استرسی فلجم کرده که بعد از سه ساعت از این دنده به اون دنده شدن توی تخت به نوشتن هجوم آوردم برای تخلیه اش. چرا آشوبم؟ مسافت؟ فاصله؟ برنامه ی فردا و پس فردا رو هزار بار با خودم مرور کردم. اما هنوز هم ذهنم به هزار در داره میزنه. اره خب. استرس خونه پیدا کردن هم دارم. استرس کار هایی که تو ایران باید حواسم بهشون باشه. خونه و قرارداد، درخواست برای وام، انتخاب واحد نهایی، برداشتن کورس سینما، امتحان، فکر به پایان نامه، کامل کردن سی وی، سرچ کردن برای کار، کلاس زبان ایتالیایی.

 

خدای من. خسته ام. این سفر قرار بود برای استراحت باشه. استرس های اینجا، اونجا هم قراره از پا درم بیارن.

 

دلم یه خونه میخواد. یه جا که توش راحت نفس بکشم و بگم مال خودمه. دلم میخواد احساس تعلق کنم. به چیزی. به کسی. اذیتم. امیدوارم هیچوقت هیچکس اینو نخونه. بدترین چیزی بود که میتونستم تو این دوران بنویسم.

 

قاتل همیشه به صحنه ی جرم برمیگرده. اینو شرلوک هلمز میگفت. من که برگشتم.

  • اژدهای کومودو