این یک اعلامیه است
به یادِ محسن، دوستم
میلِ به پریدن و به پرواز درآمدن اینقد در من همیشه ریشه داشته که رویایِ هجده سالگی ام دوست شدن با پیتر پارکری شد که نصفِ شب بیاید در پنجره ی اتاقم و من را دعوت به تجربه ی هیجانی کند که تمامِ این سال ها منتظرش بودم. پرواز. مسخره است. از وقتی یکی از آدم های نزدیک زندگی ام بهم گفت خیال کردی در چه دنیایی داری زندگی میکنی، خارج شدن از فضای واقعی که عقل در آن حکم می کند برایم سخت شده است.
با شنیدنِ این حرف از توی قلبم ریشه ای کنده شده که فضای به جا مانده ازش شبیه گودی ای است مخلوطِ خاک و سیمان به جا مانده از برج های دو قلو ی نیویورک. البته با فرضِ اینکه از جا کنده شدن و تمام ساختمان زیرِ خاک بوده است. قابل تصور است؟ امیدوارم باشد. با ریشه ی کنده شده از وجودم مرزی درست کردم و خیالاتم را از آن مرز تا جایی که می شد دور کردم و سعی کردم به سطحی که از آن تحتِ عنوانِ واقعیت یاد می کنند نزدیک شوم. حتی زمانی که در اتاقم هدست میگذارم و جلوی آینه برای خودم نقش بازی می کنم هم تلاش می کنم از هر چیز غیرواقعی دوری کنم و خودم را به قوانین حاکم بر جو محدود کنم تا مبادا کسی من را بابت غیر واقعی بودنم احمق خطاب کند.
از خواب بیدار شدم. دلم برای قلعه ی متحرک هاول تنگ شده بود. نشستم به دوباره دیدنش. یادم به محسن بود که هزار بار ازش خواسته بودم این انیمیشن رو ببیند اما ندید. این متن برای اوست. اگر نمیبیند. میخواند.
انیمه حول محور جادوگرِ خوش قیافه ای اتفاق می افتد به نام هاوول. قلعه ی متحرکی دارد که همه جا برای خودش می چرخد و گویا قلب زنان زیبا را هم می خورد. سوفی (شخصیت اول زن) کلاه فروشی است که برای دیدنِ خواهرش به نانوایی که او در آن کار می کند می رود. جنگ بزرگی در کشور است . سربازان همه جا حضور دارند. سوفی در کوچه با آنها برخورد می کند. قصد ایجاد مزاحمت دارند اما هاوول به کمک سوفی می آید. دو دستش را دور کمر او می اندازد و در انتهای کوچه با فشار پا بر زمین به پرواز در می آیند. صحنه ای که هر بار می بینمش از میزانِ احساسِ توامان با تنشی که در قلبم به جریان می افتد گریه ام می گیرد. وقتی سوفی به نانوایی می رسد هاوول او را رها می کند و می رود. خواهر سوفی به او اخطار می دهد. علاوه بر سربازان پای جادوگران هم به شهر باز شده است. پادشاه از تمامی جادوگران خواسته که در این جنگ او را یاری دهند. سوفی به مغازه بر میگردد و ویست، جادوگر دیگری که به دنبال هاوول است وارد مغازه می شود. سوفی را تبدیل به پیرزنی نود ساله می کند و او را از توان گفتن اینکه چه اتفاقی برایش اقتاده ساقط می کند. مُهرِ طلسمی در جیب او می گذارد و می گوید سلام من را به هاوول برسان.
سوفی از خانه و شهر فرار می کند تا بتواند با پیدا کردن جادوگر طلسم را بکشند. در راه به قلعه ی متحرکِ هاوول برخورد می کند و آنجا می ماند تا زمانی که بتواند جادوگر را پیدا کند. نگرانی از خورده شدنِ قلبش ندارد چرا که او دیگر زیبا نیست. هاوول اما خانه نیست. کودکی که نزد هاوول جادوگری یاد می گیرد در آن قلعه است و کریستوفر. کریستوفر آتشی است که تعادل قلعه را حفظ می کند و آن را به حرکت در می آورد. بین کریستوفر و هاوول ارتباطی برقرار است که کسی نمی داند چگونه این طلسم برقرار شده. اگر کریستوفر خاموش شود هاوول هم میمیرد.
قلعه ی متحرکِ هاوول چند رنگ دارد که با قرار دادنِ عقربه روی هر رنگ می توان آن را در شهری ثابت نگه داشت. رنگِ زرد، پایتخت است. آبی، شهری کنارِ اقیانوس است. رنگِ سبز، باغِ هاوول که او در کودکی در آنجا رندگی می کرده و رنگِ مشکی جایی است فرای آسمان. جایی که هاوول در آنجا قایم می شود و بعد از دو سه روز زخمی و فرسوده به قلعه برمی گردد.
همزمان برای هاوول از قصر احضاریه ای آمده که باید به محضِ دریافت آن به قصر برود. رفتنِ او به قصر به منزله ی کمک او در جنگ است. هاوول اما نمی خواهد در جنگ شرکت کند. او می ترسد در جنگ شرکت کند چرا که با هربار تغییرِ شکل و به پرواز در آمدن میزانی از توان خود برای برگشتن به کالبدِ انسان را از دست می دهد و امکان دارد مانندِ جادوگری که سوفی را طلسم کرده به تسخیر هیولاها دربیایید و دیر یا زود یکی از آنها شود. هاوول قلب ندارد و همین توان او را برای بازگشت به کالبد انسان، از او می گیرد. در کودکی اش ،دیوی، ستاره ای را از آسمان رها می کند. آنقدر آن ستاره زیبا بوده که هاوول آن را می پذیرد. ستاره از دهان او وارد بدن ش می شود و بعد از ترکیب شدن با قلب او از سینه اش بیرون میزند و تبدیل به آتش می شود. کریستوفر، ستاره ای است که قلب هاوول را در خود دارد.
داستان انیمه این است. هاوولی که از هیولا شدن واهمه دارد و سوفی پیری که در خانه ی او زندگی می کند و می خواهد راهی برای نجات او و خودش پیدا کند و به این جنگ پایان دهند. معرکه نیست؟
بعد از دیدنِ دوباره ی انیمه، علیرغمِ تمامِ تلاشم برای تبدیل شدن به آدمی که واقعیتِ روزمره را می بیند باید بگویم، من هنوز همانم. هنوز همانم با دنیایی بزرگ تر. سوتفاهم نشود. منظورم از بزرگ تر شدنِ دنیا مسلما کوچکترِ شدنِ خودم است. دنیا همیشه همینقدر بوده و همینقدر هم می ماند. من اما چه کوچک چه بزرگ هنوز همانم. و الان، راس ساعت چهار و ربع بامداد دلم یک دوستی که از قضا پسر خوش قیافه ای هم هست می خواهد که انیمیشن ساز باشد. اجازه دهد شخصیت های خودم را خلق کنم و طی داستانی، دنیایم را که دیگری احمقانه خواند را بسازم و با تعریف احساساتِ مشابه با خودم برای آنها، تجربه ی یکسانی را با آنها زندگی کنم.
البته با پیش فرض قرار دادن اینکه یک جسم داریم و یک روح، شاید دلم یک دوست موسقی دان هم بخواهد که دائم برایم می نوازد. با نواختنش می توانم از مرز تعیین شده ای به نام جسم بلند شوم و خودم را در زاویه ی مناسب تر با فاصله ی مناسب تری ببینم. شرط میبندم این تجربه هم لذتی برابر با پرواز کردن داشته باشد.
پ. ن: «عقل هر چیزی بهتر از عقل آدمیزاد است» شاید عنوان بهتری می تونست باشه یا شاید هم «کاشُ مرگ».
- ۹۹/۰۲/۱۱