چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی، گذر نکرد خوابی، گذر نکرد خوابی...
«دستم سوخت»
بلاخره ذهنم موفق شد بعد از دو سه روز تمام قفل بودن روی جمله ی «حالا چی میشه» حواسش را به چیز دیگری پرت کند. دستم به واسطه ی غیبت حواسم به شدت ترین حالت ممکن سوخت اما از استرسم کم کرد. استرس دارم. مدت زیادی است که سر مسائل مختلف استرس دارم. استرس نتایج را دارم. استرس نشدن را دارم. استرس نرفتن را دارم. استرس نگرفتن را اما از همه چیز بیشتر دارم. هفت / هشت ماه گذشته را با خیال های مخوفی خود را سر پا نگه داشته بودم که تنها چیزی که از آنها برایم دارد باقی می ماند زهر است. زهری که تیزی اش قادر است در اواخر مرداد مرا به کام مرگ بکشاند. به امید اینکه رهایم کند.
منتظر خبری هستم که یحتمل در چند روز آینده به من می رسد. خوب و بد بودنش می تواند تمام آینده ی من را تحت الشعاع خود قرار دهد. تا به حال چیزی را بدین حد نخواسته ام. تا به حال استرس چیزی را بدین حد نداشتم. البته چرا داشته ام. هشت سال پیش. اول دبیرستان که بودم. نقطه ضعفی داشتم دست بعضی از دوستان هم باشگاهی و مربی کاراته ام که به واسطه اش به مدت دوازده روز من را در میانه ی ترسی نگه داشته بودند که یک طرف آن سقوط و طرف دیگر آن تمام شدن بود. در آن زمان، تمام شدن را ترجیح میدادم، آنها اما مرا تنها تهدید به سقوط می کردند.
بعد از دوازده روز، برای خلاص شدن از این استرسی که بدون اغراق روز و شبم را گرفته بود، تصمیم گرفتم خود را به سمتی که آنها می خواهند پرت کنم که هم این ترس آرام بگیرد هم آنها را با خودم به پایین بکشم. وقتی آنها را از تصمیمم مطلع کردم، با پیام کوتاهی اعلام کردند که این ماجرا تمام شده و دیگر به من پیام نخواهند داد. استرس، تمام شد. اما اینبار حتی اگر خبر خوبی به من برسد این استرس تمامی ندارد. فقط از این استرس خلاص می شوم و وارد میدان دیگری از استرس می شوم.
یک ماه پیش بود. در اینستاگرام خود پستی را آپلود کردم با این محتوا که با وجود خبر خوبی که به من رسیده، حجم استرسی که از ابهام در وضعیت متحمل شدم تا رشته های دی ان ای ام نفوذ کرده است. این، وضعیت به غایت تجربه نشده ای است برای منی که فجایع هیچوقت برایم عمق نداشته اند. ماجرا این است که من لذت می برم از بودن در وضعیت هایی که تعلیق ایجاد می کنند چون ترجیح میدهم بابت یک چیز همگانی و مشخص استرس داشته باشم به جای اینکه ساعت سه از خواب بیدار شوم و از استرس گریه کنم و ندانم چه مرگم است.
با همه گیر شدن کرونا، احساس کردم این ویرووس جز سلاح پنهان من بوده که به صورت ناخوداگاه آزادش کردم. اما اینبار، این وضعیت تعلیق، سد راه خبر خوب من ایستاده بود و به من اجازه نمی داد پشتش را ببینم و این مرا ترساند. تمام ماجرا اما این نبود. من بی وقفه زیر حمله ی رسانه هایی بودم که وظیفه ای جز خلق قربانی نداشتند. به بی پناهی خود را در مقابل آنها اذعان می کنم و دلم برای خودم و تمام ساکنین ایران می سوزد. از یک سو گیر نظام ناکارآمد هستیم و از سوی دیگر مخاطب رسانه های جمعی و این میان منتقدان اینستاگرامی با مقایسه ی وضعیت ایران و کشور های دیگر، ضربه ای به مراتبط سهمگین تری به بدن ما و روانمان می زنند. البته من قصد روی آوردن به روانشناسی زرد ندارم و نمی خواهم تشویق کنم به ندیدن اخبار و مثبت نگاه کردن به وضعیت اما نقد را مواجه ای درون ماندگار با وضعیت می دانم نه مقایسه ای که پیشاپیش حکم به بدخت و بیچاره بودن ما می دهد و «من و تو وار» به ما می گوید خاک بر سرت که در آن کشور متولد شدی و هنوز نتوانستی از آن خراب شده بیرون بیایی و الان هم که در این وضعیت، دولتت دو دستی می خواهد تو را به کشتن دهد و جانت ذره ای برایش اهمیت ندارد .
ایده های غیرمستقیم تحمیل شده ای که قد خود را روی دو گانه ی کاذب فرد/ جامعه علم کرده است. دو گانه ای که ولو توهمی پیامدهای به شدت متعینی دارد. با تکیه بر این دو گانه، ایده هایی همچون ساختار، تاریخ و ... حذف می شوند و مکانیزم های قدرتی به کار می افتند که مستقیما بدن و روان را آماج حملات خود قرار می دهند و تلاش می کنند طوری آنها را در فضا سازمان دهی کنند که دسته آخر بهره وری این بدن ها و ذهن ها به نفع یک خودکامگی یا آپاراتوس دولت، خودش را نشان می دهد. خصوصا زمانی که با چیزی به نام دولت سرمایه داری ایرانی مواجه هستیم این تمایز های بنیادین سوژه / ابژه و فرد / جامعه و جبر / اختیار کمک بسیاری به ساز و کارهای قدرت می کنند. مضحک بودن افرادی که با رگ گردن بیرون زده به نقد دولت می پردازند و همزمان از دو گانه هایی همچون جبر/ اختیار و سوژه / ابژه و فرد / جامعه صحبت می کنند اینجا مشخص می شود.
مسئله این نیست که گروهی آدم نشستن یک جا و همچین چیزی را برنامه ریزی می کنند بحث بر سر آن ساخت یابی/ شکل بندی/ مفصل بندی ایده ها در زمان و مکان تاریخ است که نوعی از معرفت را ممکن می کند که این معرفت در نهایت در خدمت شکل خاصی از قدرت قوام پیدا می کند. برای زدن این راهی جز بازگشت به هستی شناسی نداریم. یعنی تنها و تنها با بازگشت به نقطه ی صفر هستی شناختی. یعنی این پرسش که چه چیز و چگونه وجود دارد.
به دغدغه و نگرانی این روزهایم بگردم. کرونا. برای اینکه بتوانم آن را در جوابیه ی سوال بالا و به صورت درون ماندگار فهم کنم تلاش کردم مقالاتی را در رابطه با بیماری های واگیر دار بخوانم تا قدمت تاریخی این ترس و این شکل از مواجهه را در چهار چوب فهم خود، قالبندی کنم. در میان این زیر و رو کردن گزارش ها، قدم زدن والتر بنیامین را پیش روی خودم تصور می کردم که دائم زیر لب دیدی گفتم وار این جمله اش را تکرار می کرد « فاجعه قاعده است نه استثنا» و همانطور بود. گویا تاریخ همواره معاصر است.
این یک گزارش تاریخی است از نسبت وبا و قرنطینه از مقاله ی همه گیری وبا در ایران از آر. ام. بورل که از کانال آرش حیدری به اینجا منتقل ش می کنم:
در 1904 که ملا حسن ممقانی از زیارت کربلا بازمیگشت، طبق آمارهای بانک سلطنتی سالانه حدود 75 هزار زائر به اماکن مقدس عراق میرفتند، خبر بروز وبا رسید. دولت به قصرشیرین دستور قرنطینه داد و مأموران بلژیکی که گمرکات را میگرفتند مأمور اجرای حکم شدند. قرنطینه کردن زائران اعتراضات و خشم عمومی را برنگیخت و نهایتاً همراهان ممقانی که حدود 800 نفر بودند قرنطینه را شکستند و وبا به ایران وارد شد و اولین جا کرمانشاه را دربرگرفت. انگلستان به مسئله وارد شد و تلاش کرد قرنطینه را برقرار کند اما ممقانی این اقدام را توهین به زائران میدانست او همراهانش به قم رفتند. ممقانی کماکان با قرنطینه و گرفتن عوارض گمرکی از زائران مخالفت میکرد. او به حرم عبدالعظیم حسنی (ع) رفت و مظفرالدین شاه مجبور شد به دیدار او برود. در این دیدار مظفرالدین شاه مسائل را به او بازگو کرد. ممقانی کاسهای آب خواست و دستهایش را در آن شست و از شاه خواست آن را بنوشد. شاه تشکر کرد و پذیرفت. با ورود وبا 1904به تهران مظفرالدین شاه مانند پدرش که در سال 1892 از وبا گریخته بود به کوهستان و ییلاق پناه برد. با ورود وبا به اردوی شاهی مظفرالدین شاه از پزشکان اروپاییش خواست او را به روسیه ببرند اما اطرافیانش به او خاطرنشان کردند که بعد از این کار بازگشتش به سلطنت دچار مشکل خواهد شد. شاه با اردوی کوچکی از اواسط ژوئیه تا اواسط سپتامبر در انزوا به سر میبرد و به گفته وزیر مختار انگلیس هیچ کار دولتی در این برهه انجام نمیشد.
در این گروه ممقانی به سبزوار و بعد به مشهد رفت و وبا را با خود به آنجا برد. شستن رختخواب مردهای که از مشهد بازمی گشت در رودخانهای که آب یک روستا را تأمین میکرد، کرمان را اسیر وبا کرد و حاکم کرمان در 25 ژوئیه از کرمان گریخت. کنسول انگلیس در کرمان، پرسی سایکس، طبق معمول با انرژی تمام سعی کرد تا مقرراتی را در زمینهی ممنوعیت فروش میوه وضع کند و نیز دستور نظافت خیابانها را داد. اما همهی مأموران دولتی که اختیار و اقتدار لازم جهت این کارها را داشتند قبلاً به نواحی روستایی گریخته بودند. شدت بیماری به گونهای بود که همه چیز را متوقف کرد و بین ماههای آگوست و اواسط دسامبر هیچ کاروانی از بندرعباس به کرمان نیامد بیماری از بصره به بوشهر و سپس به شیراز وارد شد. بسیاری از ساکنان شیراز به خاطر شیوع سرخک قبلاً از شهر گریخته بودند کنسول انگلیس، تی.جی.گراهام از قائم مقام شهر، سالار السلطان، درخواست کرده بود تا ترتیب نظافت خیابانها را بدهد اما کار چندانی در این زمینه انجام نشده بود. به علاوه مأمور انگلیس توصیه کرده بود که هرگونه شست و شوی لباس در رودخانه های سمت جنوب و غرب شیراز ممنوع شود، زیرا بخش عمدۀ این آبها به سوی شهر جاری می شود و در آنجا جهت نوشیدن مورد استفاده قرار میگیرد؛ اما این پیشنهاد چندان عملی نبود.
وجود وبا در شیراز در 12 ژوئیه تأیید شد، تا این زمان شعاعالسلطنه و ملازمان او از شیراز گریخته بودند. در 17 ژوئیه، نمایندۀ ارشد انگلیس، ناخدا اچ.کندون از بوشهر به شیراز رسید و سعی کرد که فروش میوه را ممنوع کند، اما هیچ مقام دولتی در شهر باقی نمانده بود تا چنین فرمانی را صادر کند. او به ابتکار خود آگهیهایی را چاپ و توزیع کرد که برخی از اقدامات احتیاطی اولیه در مقابل این بیماری را بیان میکرد. با این حال، نرخ مرگ و میر به ویژه در پادگان شهر بالا بود و گراهام برآورد کرده که حداکثر تعداد تلفات در هر روز حدود 700 نفر بود. آمار رسمی 3500 و آمارهای دیگر 5000 نفر تلفات را تخمین زدند که ده درصد جمعیت شیراز را شامل میشد. وبا خوزستان را نیز در بر گرفت و حدود 3000 نفر از جمعیت 16 تا 28 هزار نفری اهواز را کشت. فعالیتهای تجاری تا اواخر نوامبر به کلی متوقف شد. عایدات گمرکی مطمئنترین درآمد دولت مرکزی بود که به کلی متوقف شد و جنگ روسیه و ژاپن هم در 1904 حجم تجارت با روسیه را کاهش داده بود. حدود 13000 نفر از جمعیت 250 تا 280 هزار نفری تهران هلاک شدند. گریختن حاکمان محلی هم موجب بالا رفتن دزدی و غارت و هرج و مرج شد.
آشنا نیست؟
.
پ.ن: قرار بود متن به جای دیگری برسد، اما خبر دار شدم امتحان آیلتس ام سه هفته ی دیگر، برخلاف تصورم، برگزار می شود. فاصله ی سه ماهه ام با زبان را باید در سه هفته جبران کنم. وقتی برای تکمیل این متن به شیوه ای که می خواستم نداشتم. پس آن را بدون بازخوانی و هیچگونه تصحیحی آپلود می کنم.
- ۹۹/۰۲/۱۷