برداشت اضافی

اشتهای زیادی برای زندگی و توانایی بلعیدن یک بز کامل را دارم.

برداشت اضافی

اشتهای زیادی برای زندگی و توانایی بلعیدن یک بز کامل را دارم.

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

معشوقی که از آسمان افتاد

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ

پنج سال پیش بعد از پونزده سال از خونه قدیمیون جا به جا شدیم و اومدیم توی بلوار بهشت ساکن شدیم. تا جایی که یادمه این خونه برامون بد بیاری داشت. اون اولا که اومدیم اینجا باغمون خشک شد، مامانم برای مدت طولانی تری نسبت به گذشته راهی بیمارستان شد. پای من رفت رو صابون با مغز خوردم زمین و دستم شکست مغزم هم میشه گفت تاب برداشت. بابام سکته ی قلبی کرد. مامانم دوباره راهی بیمارستان شد. بی بی ام فوت شد و شرکت بابام تا مرز و شکستگی پیش رفت. تو همین دوره بابام خونه قبلی رو که توش ساکن بودیم به قیمت خیلی پایینی فروخت تا  بتونه سرازیری که توش افتادیم رو جبران کنه اما همه چیز یه طوری بود که انگار خونه قبلیمون بابت اینکه ترکش کردیم نفرینمون کرده چون بعد از فروشش، نه تنها وضعیت بهتر نشد بلکه بدتر هم شد. تمامی اتفاقات به صورت خنده دار و گسترده تر رو سرمون آوار شدن.

بعد از پنج سال زندگی کردن تو این خونه و تحمل تمام بدبیاری هاش، امسال، تصمیم گرفتیم محل دیگه ای رو برای زندگی پیدا کنیم و از اینجا جا به جا شیم. بعد از اینکه متوجه جدی بودن این تصمیم شدم، تصمیم گرفتم از تمامی امکانات دور و بر خونمون استفاده کنم که دو روز دیگه جا به جا شدیم نگم اخی چرا از فلان چیز استفاده نکردم.

به واسطه همین تصمیم، هر روز ساعت شیش دارم میرم جاده سلامت برای پیاده روی عصرانه و آهنگ گوش دادن.

دیروز بود. موقع پیاده روی و آهنگ گوش دادن داشتم به پسری که خیلی وقت پیش ها به مدت یه ماه باهاش قرار گذاشتم فکر میکردم. یادمه بهش علاقه داشتم سر اینکه به شدت از نظر رفتاری مشکوک بود. قیافه ی عجیبی داشت. شلخته بود و همیشه یه دستمال پارچه ای قرمز تو جیب عقبش داشت که انگار به زور چپونده توش. هر وقت میگفتم عه باز دستمال قرمز انگار که برق وصلش کرده باشن موهاش سیخ میشد و با یه استرسی سریع سعی می‌کرد اینقد فشارش بده که ته ترین نقطه ی جیبش بره و معلوم نباشه. برام عجیب بود چرا وقتی دلش نمیخواد اون دستمال رو ببینم، نمیندازتش دور یا نمیذارتش تو خونه شون بعد بیاد سر قرار. یه کیف همیشه همراش بود که توش مث بازار پروانه ی تهران بود. همه چی پیدا می‌شد و شلوغ بود. اصلا دوست نداشت به کیفش دست بزنم. یادمه یه بار حتی بهش گفتم به جای اینکه اون پارچه ی قرمز اینقد تو جیبت فشار بدی بذارش توی کیفت. صورتش سرخ شد با یه حالت غیرمعقولی بهم نگاه کرد و با صدای تندی بهم گفت

"سرت توی کار خودت باشه"

به طرز عجیبی همه این خصوصیت های کج و ماوجش برام جذاب بود. حس میکردم کارگاهی هستم که غیرمستقیم استخدام شده در قالب یه معشوقه عجییب ترین شخص قرن رو کشف کنه.

یادمه حتی تو یکی از قرارمون وسط شام خوردن یهو بهم نگاه کرد گفت اسمت چی بود؟ شاخم در اومد. شرط میبندم اگه توی دنیای انیمه این اتفاق افتاده بود از گوشام دود قرمز میزد بیرون اما چیزی که این وسط عجیب تر بود این بود که اصلا خیال نمی‌کرد بعد از یه هفته قرار گذشتن عجیبه که اسم منو نمیدونه. بعد از اینکه سعی کردم تمام شگفتیم از سوالش رو مخفی کنم، فرصت رو غنیمت شمردم که از حضورش برای ارضای خیال های دیرینه ام سواستفاده کنم.

- لایلا. اسمم لایلاست

همینطور که سرش رو تکون میداد گفت چه اسم عحیبی. از حالت چهره اش نمیتونستم تشخیص بدم که فهمیده دروغ گفتم یا نه. تماما زل زده بودم به صورتش دنبال یه نشونه. دلم میخواست همینجور فقط نگاهش کنم و بوش کنم بلکه بتونم اطلاعات بیشتری ازش کسب کنم برای کامل کردن پرونده ی ذهنیم.

چرا اینجوری زل زدی بهم؟

راستش اسمم لایلا نیست. اسمم مرضیه است. اما دوست داشتم اسمم لایلا باشه.

چرا لایلا؟

چون به آ خنم میشه و موقع صدا زدنم ریتم قشنگتری رو ایجاد میکنه. در نتیجه تو تو ذهن میمونه و احتمال اینکه وقتی با یکی میرم سرقرار بعد از یه هفته اسمم رو فراموش کنه کمتره.

پس من لایلا صدات میکنم.

خنده ام گرفت. عملا تیکه ای مستقیم تر از این نمیتونستم بهش بندازم اما با خونسردی تمام باهام موافقت کرده بود.

نصف بیشتر قرار ها رو ساکت بودیم. همینجور یا مشغول خوردن بودیم یا پیاده دست توی دست راه میرفتیم. دست هاش همیشه پر از تاول سوختگی بود. انقدر همیشه ساکت بود که فرصت کافی داشته باشم که زل بزنم به دستاش و  سعی کنم جای سوختگی هاش رو حفظ کنم اما هر بار یه جای زخم جدید به مجموعه زخم قبلی اضافه میشد که وقتی اون قسمت رو فشار میدادم ابرو هاش میرفت تو هم اما چیزی نمیگفت. انگار که ترجیح بده همینجور تو سکوت با هم راه بریم جای اینکه خیالش رو برای حتی دقه ای منحرف کنم. تمام حواسش برای دریافت محیط جمع بود. متوجه کوچک ترین جزئیات محیط بود تا چیزای بزرگ. هر چیزی جز من. پیش خودم فکر میکردم حاضرم حتی یه سال همینجوری کنارش ساکت وقتی که فقط دستام رو گرفته راه برم اما بعد از یه سال زبون باز کنه. قوه ی تخیلم اصرار داشت وقتی دهن باز کنه دلم متوجه میشه که این صبر ارزشش رو داره . هفته ی چهارم رابطه، تمام اطلاعاتی که لازم بود از دیدنش بدست بیارم رو بدست آورده بودم. حقیقتا خسته ام شده بود. نیاز داشتم باهام حرف بزنه و ذره ای تلاش کنه برای ارتباط برقرار کردن اما میترسیدم اگه از چهارچوبی که توش بودیم خارج شم همه چی رو تموم کنه. اما بلاخره دل رو زدم دریا.

تو کی هستی؟ چهار هفته است جز اسم ات هیچ اطلاعات دیگه ای از خودت بهم نمیدی؟ اون پارچه ی قرمز رو برای چی توی جیبت نگه می داری؟ میخوایی دسترسی بهش برات زودتر از گشتن تو اون بازار شامت باشه؟ چرا اینقد خرت و پرت توکیفت نگه میداری؟ چیزای کوچیک رو جمع میکنی برای کلکسیون احتمالیت؟دستت چرا همیشه سوخته است؟ چرا ناخونات یه جوریه امگار صد نفر افتادن روش جوییدنش. چرا اون روز انگشت هات خونی بود؟ خون آشامی؟ چرا همیشه لباسات یه جوریه انگار قبلش تو خاک خوابیدی؟ قدرت جادویی داری؟ توانایی کنترلش رو نداری برای همین این شکلی شدی؟ میتونی به حیوونا تبدیل شی؟ اگه نه چرا اخلاقت مثل سگه؟ قبلا کسی رو کشتی و الان فراری هستی یا یه قاتل سریالی هستی که دخترا رو میکشه؟ اگه چیزی هست به من بگو. رازت رو به من بگو و بیا داستانمون رو از همین امشب شروع کنیم. من پایه تر از چیزی هستم که فکر میکنی. میتونیم نصفه شب جیم بزنیم و قبل از بیدار شدن مامان بابام برگردیم. میتونم یواشکی بیارمت تو اتاقم. بهم اینجوری نگاه نکن. منم شخصیت جذابی دارم. تو اتاقم چیزهایی رو نگه میدارم که هر دختر عاقلی میندازه بیرون. یه کشو مخفی تو اتاقم دارم که توش پوست آدامس نگه میدارم. کلی دفترخاطرات دارم که پر از جزییاته و مهم تر از همه روی کف بند انگشت کوچیک دست چپم یه خال هست که از نظر خیلی ها عجیبه. به من بگو قول میدم پشیمون نمیشی. من مثل بقیه نیستم که بگرخم.

همینطور که سیل جملاتم پشت سر هم و بدون ذره ای فکر بیرون ریخته میشدن متوجه نگاه متعجبش شدم. ساکت شدم. سی ثانیه همینجور منگ و ساکت به هم نگاه کردیم. انتظار داشتم بعد از این مکالمه احساس شخصی رو داشته باشم که با لباس پرنسسی پف دار در سطح شهر تردد میکنه اما تبدیل شدم به دختری که سر تا پا چرم مشکی پوشیده و در حالی که داس کنده کاری شده رو دوشمه، کله ی قطع شده ی یه هیولا رو از مو گرفتم و دارم دنبال خودم میکشونم رو زمین و رد خون به جا میمونه پشت سرم. از توصیف واکنشی که بهم نشون داد عاجزم اما همین بس که دیگه نه زنگ زد بهم نه جوابم رو داد.

نمیدونم چی شد که یهو وسط پیاده روی یادش افتادم. یادمه وقتی این اتفاق افتاد چقد از دست ناشی بازی خودم عصبی بودم اما دیروز با یادآوریش از خودم خنده ام گرفت. شاید توی نگه داشتن یه پسر خوش قیافه اما عحیب موفق نبودم اما جاش یه خاطره ی خنده دار تو ذهنم داشتم که هر وقت میخواستم میتونستم بهش بخندم. توی همین فکرا بودم که یهو شنیدم یکی داره صدا میزنه لایلا. همزمانی خیالم با شنیدن اسم عجیبی که تنها من توی رابطه ای که چندین سال ازش گذشته صاحبش بودم باعث شد مرز خیال و واقعیت رو قاطی کنم. برگشتم. خودش بود. منتها اون حالت مشکوک گذشته رو دیگه نداشت. با لبخند خیلی بزرگی بهش سلام کردم. ازم خواست مابقی مسیر رو باهم پیاده روی کنیم. توی مسیر صحبت کردیم راجب هر ریز و درشتی که پاش وسط کشیده میشد. مدت ها بود هیچ گفتگویی بهم انرژی دوباره نبخشیده بود. انتهای جاده سلامت از هم جدا شدیم. تو فکر بودم که کاش بهش گفته بودم چقدر با ایجاد این مکالمه کودک درونم رو شاد کرد. بهم اس ام اس داد : کاش بهت می گفتم چقدر مشتاقم باز ببینمت. قول میدم اینبار تمام تلاشم رو برای اسپایدرمن بودن بکنم لایلا.

هنوز شماره ام رو داشت. خوشحالم خونمون داره جا به جا میشه.

.

حقیقت اینه که از جا به جا شدن خونمون اصلا خوشحال نیستم مجبور شدم یه مشت خیال بچینم کنار هم بلکه مودم عوض شه. اذیتم نه به خاطر سختی های اسباب کشی یا چیزی صرفا به خاطر اتاقم. تو سال گذاشته اتاقم رو سرتا سر پر از برگه های حاوی نوشته کرده بودم که هر کدوم مربوط به یه چیزی بود، کندن اونا قطعا برام خیلی سخت خواهد بود وگرنه پروسه ی جمع کردن وسایل خودش پروسه ی جذابیه. کار کتابخونه ام امروز تموم شد. اینقدر کتاب نخونده توش داشتم که سرتا پا از خودم و جیبم خجالت کشیدم. کتاب هایی که حتی یادم رفته بود دارمشون. تنش انداخت به جونم. دو ماه دیگه کلاس های ارشدم شروع میشه و طبعا بعدش وقت خوندن اینا رو نخواهم داشت. خیلی از کارایی که میخواستم بکنم مونده و تنبل تر از چیزی شدم که بخوام به خودم بیام. به گمونم این آخرین مطلبی باشه که از خونه ی واقع در بلوار بهشت پستش میکنم.  با لباسی در خور یک افتتاحیه نشستم وسط اتاقی که آشفته بازاری بیش نیست برای نوشتن و پست کردن این مطلب. میخواستم این مراسم خداحافظی از خونه باشکوه برگزار شه.

 

  • اژدهای کومودو

لذت رنج آور

شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۲ ب.ظ

برخورد دو دست بعضا میتواند موجب افزایش تنش شود. انگشتانی که یکدیگر را در تخیلی حس می کنند و ضربان قلب را افزایش می دهند. خون در بدن با سرعت بیشتری به جریان می افتد و صدای نفس ها بلند تر از حد معمول شنیده می شود. فرد بی تابی میکند. رانه ها اوج میگیرند که چیزی را بیابند تا این تنش را تخفیف دهند. آمیزش صورت میگیرد. تنش کاهش پیدا میکند. لذت اتفاق می افتد. فرد مرزی برای توقف این لذت نمیخواهد. در نهایت ترین شکل ممکن میخواهد این رانه ها و انرژی های روانی که از درون به بیرون پرتاب می شوند را ارضا کند. تا نهایت این انرژی را میخواهد تخلیه کند. انتهایش را میخواهد. ضرورت ساختاری اما میزان برون ریزی را کنترل میکند. سرکوب اتفاق می افتاد. خط پایه ی تنش، بساط خود را جایی بالاتر از صفر پهن میکند و اجازه نمیدهد فرد به نقطه ی صفر تنش برسد. فرایند ارضا جایی بالاتر از خط پایه به پایان میرسد و رنج دوباره به بار می آید. این یک فرایند هر روزه است. یک لذت رنج آور. یک پارادوکس. 

  • اژدهای کومودو

بیست و چهار

پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۹ ب.ظ

 بیست و سه ساله شدم. باید اعتراف کنم با تمام علاقه ای که به اعداد فرد دارم، تا به حال، سال هایی که در سن زوج بودم سال های به غایت بهتری برای من بوده اند. در سنی که گذشت دردناک ترین تجربه هایم را از سر گذراندم. حامل ملالی بودم که در دورترین محل نسبت به نقطه ی صفر تنش می جوشید و مرا به خود می پیچاند. انرژی های درونی خود را تعلق دادم به پیدا کردن چیزی برای کاهش رنج. دقیق نمیدانم از کی، اما برای دفع تنش به لبانم هجوم بردم و شروع کردم به کندن پوستش. اگر به مرنلو پونتی رجوع کنم قطعا مرا فردی معرفی میکند که برای حضورش دائم نیاز به اثبات دارد. بدنی که خود را در معرض هر چیزی قرار می دهد تا حضورش در فضا را به خود ثابت کند. بهرحال هیستریک طور این کار را تکرار میکردم تا جایی که دستانم را پایین میاوردم و متوجه ی انگشتان تماما خونی ام  میشدم. لبانم از شدت درد و سوزش ورم میکرد. حتی به پوست لبم فرصت ریکاوری هم نمیدادم. روی لب پر خونم فلفل میزدم تا سوزشش بیشتر شود. از دردش لذت میبردم. از این فرایند که خارج میشدم، تنش دوباره به شکل قبل به سراغم می آمد. توان خواب را ازم میگرفت. برای تخفیف درد لبم نقطه ای از آن را تا جایی که میشد فشار میدادم تا تمام درد در آن نقطه متمرکز شود بلکه مابقی بتوانند کمی بدون درد به سر کنند. از احساس گناه پر میشدم و به خودم قول میدادم دیگر این کار را تکرار نمیکنم. لحظه ای بعد اما بدون در نظر گرفتن هیچ چیز دوباره به جان این صاحب مرده می افتادم. این سیکل اینقدر تکرار میشد که لبانم سیاه و کبود میشد و برای دو روز دست میکشیدم. بعد از دو روز دوباره به این بازی ادامه میدادم. حتی الان که مشغول نوشتن این متن هستم، از یک دستم نمیتوانم استفاده کنم چرا که تمام خونی است و لبم متورم شده و میسوزد. سنی که گذشت، برای من در این رابطه با لبم خلاصه میشود. علی ای حال، دردناک ترین تجربه ها هم همچنان می توانند به شدت لذت بخش باشند.

در سنی که گذشت کار هایی را شروع کردم که همیشه دوست داشتم انجام بدهم. سازدهنی یادگرفتم و کلاس دو رفتم. برای اولین بار به کمک دوستی به روانکاوی سرک کشیدم، با سینمای ایران آشتی کردم، با ساتوشی کن آشنا شدم، زبانم را تقویت کردم، به تازگی زبان ایتالیایی را شروع کردم. در رشته ی مطالعات فرهنگی پذیرش گرفتم و فهمیدم علاوه بر جامعه شناسی رسانه و هنر به جامعه شناسی بدن و شاخه های مرتبط با آن هم علاقمندم. در کل بیست و دو سالگی سن خوبی بود. لااقل از بیست و یک سالگی بهتر بود. 

 

  • اژدهای کومودو